سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
علیعلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره

ماجراهای فندق ما

اپیدمی

1393/9/1 21:58
نویسنده : مامان علی
747 بازدید
اشتراک گذاری

بیماری علی

اول سلام

میگم من اینطورم یاشماهم عین بنده حقیرین؟

درباره چی؟ها نگفتم....خوب همین وب نویسی رو میگم دیگه تایک مدت نمیام یک چیزی بنویسم حالا بنابر هرعلتی کل گنجینه لغاتم البت اگه چنین چیزی داشته باشم وسی پی یوم وحافظه نصفه نیمم ومادربردم نیم سوز میشه اساسی زباناین قلمم که اصلا یاری نمیکنه خداییش شایدم واسه پرچونگیم باشه نمیدونم والاازبس ازاین درو از اون در میحرفم حرفام قاطی پاتی میشه مثلا الان میخاستم بگم اصلا حرفم نمیاد ولی حالا که خوب فکر کردم دیدم نه یک نمه حرفم میادتعجب

والا ماتصمیم داشتیم عین ادم میزاد راضیهفته ای یکباربیایم به دوستامون سربزنیم ویکم از کارهای پسرک بنویسیم وبریم اما پسرک معادلات روبرهم زد خفن

تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که خوب خرافاتی  دیدی آبانم به نصفه رسید وغدیرم گذشت وعلی نه تب کرد نه مریض شد دیدی هی میگفتی اینجور واونجور. داداشیمم بعد چندین ماه اومده بود ودلمون حسابی تنگولیده بود واسش ودیگه ازاین مونو گویی ها ومنفی بافیها دورشده وبه داداش جان نزدیک شده بودیم که

روز یکشنبه  ازصبح شوشو جان زنگید حالم خوب نیست لرز دارم وغیره وظهرم بس حالش بدبود باهمکارش رفته بود بیمارستان وبدبختانه یک مهمون ناخونده وخیلی متهاجم وخشمناک وبی....با خودش اورده بود البته بنده خدا خودش خبر که نداشت یکی داره ازش کولی میگیره واومده خونمون حالا میگم کی بود

هیچی تاعصر که لرز داشت وماهم خودشیرینی کردیم سوپ وچای ودارو علفی و...بهش دادیم بنده خدا بهترشده بود که

یهو استفراغ شروع شد وبارونم شدید منم نه پوشک داشتم خونه نه سرلاک ونه میوه.علی رو خوابوندم به ددیش گفتم به بچم نزدیک نشه ورفتم خرید وای که چه حالی داد هم میلرزیدم ازسرما هم کیف میکردم وخلاصه بابای علی تا نیمه شب مشغول بود وبعدش کلا شفا گرفت وما به اتفاق هم رفتیم مراسم تاسوعا وتا 8 شب هم هی چندبار رفتیم هیئت و...و کلی برنامه واسه عاشورا چیدیم بچم علی خیلی ازهیئت خوشش اومده بود ومن قول فردارو هم بهش دادم صبحش باباش رفته بود زیارت عاشورا ساعت 8 بود اومد که صبحونه بخوریم بریم یهو بچم بالا اورد منم دیگه از همونجا نفوس رو زدم و خودم وبای دادم گفتم قاسی بچم داره سواری میده به مهمونه..کدوم مهمون همون ویروسی که بعد عصر فهمیدیم شیوع شده...هیچی دیگه اب میخورد بالا میاورد تا3 عصرده بار فقط اب بالا اورد دیدم نمیشه به یکی دوتا ازاشناها که پزشک عمومین زنگ زدیم وگفتن ویروسه شدیدا هم بچه رواذیت میکنه عصری اسهال وتبم شروع شد ورفتیم بیمارستان که خفن بازار بود ویک نیمچه دکترم کشیک ویکسری دارودادگریه

نمیدونم ما چرا همه جا سوز ه ایم بوخودا.همه به من وقاسی میگفتن خداصبرتون بده بابچتون..تازه دکترم تامارفتیم تو من دیدم ویندوزش بازه وباد سوزناک میاد گفتم اقا دکی لطفا ببند ویندوزت و اونم گفت تو زود بگو وبچت وبرداربرو بیرون که اصلا تحمل جیغ اتوبوسی امبولانسی بچت وندارمکچل

 ما اومدیم بیرون بابای علی نشست تومطب تادکتر  دارو بنویسه حالا نه بچم ومعاینه کرد نه گوشش نه گلوش نه وزنش پرسید قاسی اومد گفت توبرو داخل این بچه رونبر .دکی بی اعصابه

تا من برم بیام که شاید سه سوت شد علی بیمارستان ونابود کرد وکل کادرش رفتن تیمارستانخندونک

خلاصه گفت خانم بایدبستری شه که منم گفتم نه دکی ما خودمون این کاره ایم وشما حالا حالا ها باید نی نی ببینی تا درمون شون ویاد بگیری.فکر کنین هم شربت سرماخوردگی هم سرم هم انتی بیوتیک وچندتای دیگه دارو داد میگم سرما خوردست یا ویروس میگه نمیدونم بده ببین کدومشهتعجباوردمش خونه وداروهایی که داده بود وبهش دادم.تا صبح وضعیت به شدت قرمز بو د وتب شدید وبچم اصلا چیزی نتونست بخوره.قاسی که تاصبح ریلکس خوابید وصبحم چون جناب رئیسش مرخصی بود رفت سرکار ومامان وداداشم اینا اومدن علی یکم بهتر شد وباهاشون بازی کرد هرچند واقعا من نتونستم دوکلمه باداداش صحبت کنم یا پذیرایی کنم تمام وقت درخدمت علی بودیم جمعا...اما چیزی نخورد ولی موقت بودو عصر بازتب شدید کرد ودیگه بابدبختی ما یک متخصص پیداکردیم که اتفاقی مطبش بود ومریض پشت مریض اومده بودوساعت 10 شب رفتیم مطب دکتر تا11 که نوبتمون بشه منظورم همون 11شب باز ما ملت وخندوندیم درسخوان

مثلا ددیش رفت پول ویزیت وکارت بکشه کارت خونشون لالا بود رفت بیرون  این بچم شونصد بار گفت بابا کجا رفت؟من گفتم رفت پول بیاره

دوباره ریپیت ودوباره ودوباره وبعد سوال بعدی

بگو بابا بیاد و دوباره ریپیت ومن میگفتم الا ن میاد وهی تکرار وتکرار واینقدربلند میگفت همه به ما نگاه میکردن حالا اگه من با ارامش میگفتم الان میاد راضی نمیشد وچونه من ومیکشید میگفت

هی باتوام باتو ام بابایی کو وملتم بیکار هی هر هربه مامیخندیدن.....یک خانمه بهش گفت اقاپسر خوشکل الان بابات میاد گفت :زخر مار تعجب

بچه ها گریه میکردن میفرمود مامان من گریه نیکنم زشته پس.پس جشن تبلود بیم بیگیرم

نمیدونم حس ششم داره چیه تا نوبتمون شد بریم داخل شرو ع کرد به جیغ بریم خونه بریم خونه و......اقای دکیم عاشق بچم شد ه بود تو اون هیری ویری وهی نازش میکرد اینم درحالیکه غش کرده بود ازگریه دستش ومینداخت پایین میگفت: نکن...نکن..گفتم نکن

بعد بیچاره شوکولات وباظرفش دادش علی گفت :نیخام نیخام نکن مال خودته دوست ندالم

خیلی ماجراهای دیگم تو زمان حضورمون دراونجا اتفاق افتاد که بخاطر شدت ناراحتیم دراون موقع اصلا خاطرم نیست فقط یادمه چند نفر هی پرسیدن چند ماهشه .....وهر کی به مانگاه میکرد لبخند میزدومن رنگ وتعداد دندوناشون یادمهچشمکاینجوری بودنخندونک

 

 

باقی در ادامه مطلب

 

خلاصه دکتر گفت دارو ها روبریز دور ویکسری دیگه دارو داد وازفرداش علی قدری بهتر شد خداروشکرفرشته البته بچم داغون شد ومنم که اصلا طاقت مریضی بچه رو ندارم داغون تر یک کیلو کم کرده وبه شدت بد غذاشده وتا میخام غذا بدمش هی میگه :نه دیلم دیلم درد بکنه یا اگه چیزی رونباید وندمش هی سرفه الکی ومیگه من خودم مریضم خودم.خودم من مریضم وبییم دکتر-به بازوش دست میزنم دردش میاد چون میخوره به استخونش!

و روزیم چندین بار من وسیاه وکبود نکنه از روزش نیست خیلی لوس وبد اخلاق شده تو مدت مریضیش همین که حس تهوعش میومد سراغش هرجای خونه بود میدووید سمت من تابغلش کنم وکلا کس دیگه ای رو داخل ادم نمیدید والانم کلا چسب منو بغل و...

به هر حال امیدوارم دیگه مریض نشه وهمینطور همه دوستای کوچولوی وبلاگیمون.درطول این بیماری ازیکی دوتا مامان خوب وبلاگی هم کمک گرفتم وراهنماییهای خوبی کردن بازم ازشون ممنونم

میگم مثلا حرفم نمیومد

دوست خصوصی نویسم

خوب قبل اینکه بخوام از صحبتهای این روزای علی بنویسم اول میخام بگم من چندین دوست خوب اینجا دارم وچندتاییشون هم فقط خصوصی نوشتن.الان چند وقته تقریبا یکماه ازیکی ازاین دوستانم بیخبرم...چندباروبش کامنت گذاشتم و...اما متاسفانه ....دوستم مام عزیز اگه اومدی اینجا یک کامنت بزار وخبر سلامتی خودت وپسرای گلت  وبده عزیزم

اینجا خیلی ازدوستان بی چشم داشت به ادم کمک فکری وروحی و...میدن ومن خیلی بیشتر از دوستان واقعیم که الان مدتهاست ازشون بیخبرم دوستشون دارم

قبول دارم بعضیا فقط میان یک سر میزنن ومیگن لینکیدمت بلینکم ویا اگه سه کامنت بزاری سه تا میزارن اگه یک کامنت یکی واگه روز بروزرسانیشون بهشون سربزنی همون روز سر میزنن واگه 6 روز بعد همون 6 روز بعد .اگه باهاش درد دل کنی فرداش نه هفته بعدش میبینی تویک پرسش پاسخ نامربوط اومده یکجور کنایه امیز به تو ودرد دلات ناخونک زده وبد جوراثر ناخونش مونده اما خوب من اینجا دوستانی دارم برتر از گل وگلبرگ و....

من به شخصه اگه ازوبی خوشم بیاد میزارمش تولیست دوستانم وحتی شاید خودشم ندونه من بهش سر میزنم وباغصش غصم میشه با خندش خوشحال میشم واینجوری راحت ترم

 

شهرت

یک چیزی که بدجور این روزا توذهنمه اینه که خودم ومشهورکنم چه جوری نمیدونم اخه میدونین ادم مشهوربعد مرگش خیلی خوش بحالشه همه ردیف وقطعه قبرش ومیدونن میان فاتحه میدن -اغلب جایگاه ویژه دارن-تو رسانه ازش میگن همه واسش داغون میشن خفن-ملت میرن تو امپاز شدید،اما اگه من بمیرم کی یادش میاد ها.هرچند من اصلا دوست ندارم واسم بگرین بخصوص اونایی که الان ازارم میدن........خوب میگن یکی بود حالا دیگه نبود وسلام!البته مهمترین چیز درباره مرگم اینه که علی روبه کی بسپارم؟؟باباش که حتما تاچهلم سیاه پوشه وبعدش عزیزان زنبور زیرگوشش ویز ویز که مردی وبچه گناه داره وبخاطر بچت.........خوب اون خانمم تا به خودش برسه و........به بچه من نمیرسه!مامانمم داغون ترازاونی میشه که بتونه یادگاری من ونگه داره!میدونین من ومامانم رابطمون شبیه خواهره-اینقدر راحتیم باهم حرف میزنم ،بیرون میریم اما خیلی احساساتیه خیلی،،،،خوب قوم الظالمین هم حتما میگن بیابااین بچه بزرگ کردنش پیش هیچکی واینمیسته!واسه همین روزا میگفتیم بده ما........بیخیال خلاصه

مگه هزار هزار جوون مردن کی گفت اخی وچرا وچی شد ها.پس باید به هر ترتیب وبم مشهور کنم که لااقل.............

فقط پول وشهرت این روزای ادما رو.....ویک چیز دیگه اینکه میگم من اگه یک روز بمیرم کی مثلا میاد رمز وبم وبده پسرم ها بنویسم جایی هم ممکنه گم وگور بشه حالا باید یابدم داداشیم یا یک فکری کنم .بچم فردا بیاد وبش ورمزنداشته باشه اگه مثلا بیاد وب شما دوستان وبگه من همین صاحب وبم شما بهش اطمینان میکنین رمز وبدین؟اگه ندینش که خیلی حالش گرفته میشه -چطوره واسش نشونی بزارم مثلا اگه اومد گفت تق تق منم منم علیتون شما بگین ا اگه راست میگی اسم مامانت چیه؟اگه گفت زخرا خانم خودشه بدینش ها اوکی نبینم سفت وسخت بگیریننه

 

افاضات بچم علی 3

خاله زخرش بعد دوماه  اومده بچم برگشته میگه کجا رفتی خدافظ کردی ناقلا...ناخت شدم

یا مثلا درکشوروباز کرده لباس برداره بهش میگه: نکن اه ببختی داریم با این دختر اه

 به باباش میگه به گرگان مجید(قران)..به گرگان مجید...قسم میخورم .قسم میخورم باید بری خموم(حموم)

این روزا همش گوشیم ومیخاد واگه ندمش میگه :تورو خدا توروخدا خواهش میکنم من گناه دارم

عصر که باباش میخاد بره شعبه یا دانشگاه میگه: باستا (وایستا)منم خودم میام میخام برم تاب عاباسی بخرم....نوشابه ودوغ بخرم و...وکشو لباسش وخالی میکنه وپی لباس مورد علاقش میگرده

دایی جونش از اون دسته مردهایی است که بچم استثنائا میپسنده ودوسش داره وهی زل میزنه بهش ولاو میتر کونه

متاسفانه اصلا واسه رنگها وشمردن تمرکز واعصاب نداره اصلا نگاه نمیکنه ومسواکم که هیس

میگم این چه رنگیه میگه: ابی.میگم خوب نگاه کن بی اینکه نگاه کنه میگه :سبز.میگم خوب ببین میگه  قرمز...من میگم علی دوباره نگاه کن..میگه: ناینگی(نارنجی) و.................

وقتی کار اشتباهی میکنه میگم کی اینکار وکرده علی که نکرده

میگه چرا خودم کردم ..خودم من..علی جون کرد

یک ذره عرق میکنه میگه مامان ششوار(سشوار)کنم علی جون عرق کرده

میره مثلا جلو ورودی سالن یا مثلا رو میز میگم بیا پایین میره یک دور دور خونه میزنه دوباره میره بالا میگه :خوبه خوبه همینجا

میگم نه بیا پایین...باز دوباره میره تو اطاق میاد همونجا باز میگه: خوبه خوبه اره همینجا

بخاری رو زیاد میکنه میگم نکن..کم میکنه دوباره تاته زیاد میکنه میگه: همین خوبه خوبه ها

ودوباره ودوباره اصلا حریفش نمیشم

هرچی خوشش بیاد برمیداره میگه: مال خودمه مال علی جونه

باباش بهش میگه دوسم داری میگه نه...باباش میگه چرا ناراحت شدم

میگه خوب پس دوست دارم ناخت نشو قوبان بشم

تا گوشی دستمه یا پشت سیستمم میگه چیکار میکنی...میگم پیام میدم میگه: ای ناقلا دبلیو دبیلو دات میکنی پیام ندی

صبح ها از خواب بیدار میشه در عرض سه سوت باید نون پنیرش واماده کنم تو رخت خواب نون پنیر واب میخوره بعد میاد پایین

عشقش شده شکر پاش..منم درش ومحکم کردم میگه :ببریم تعمیرگاه درستش کنه مثل ماشین بابا

وقتی درروز صدبار باهات احوالپرسی میکنه ومیگه چه خبر ها...باید بگی سلامتی ویا وقتی میخاد برای بار هزارم بره بانک وخداحافظی میکنه ومیگه :خداحافط مامان کار نداری باید فقط بگی نه کار ندارم هرچیزی جز اینا بگی کچلت میکنه وهی سوااش وتکرار میکنه

دماسنج وبرمیداره ومیگه: دسنج بگیرم خوب .افرین علی جون تب نداره

تا میگم اخ میگه بریم بیماستان (بیمارستان)دکتر امپول بزنه ها مامان

اگه در دوتا کابینت وپشت هم باز کنم میگه: چاکار(چیکار) میکنی ؟دنبال چی میگردی ها

خوب اگه  درشت بهش بگی میپره تو تخت وهی میگه: مامان بیا بیا من قهر شدم باهت نیگا

جدیدا خیلی خواب میبینه واغلبشم کابوسه وبچم از خواب میپره ودر مورد خوابش سوال میپرسه

ودنبال همون چیز یا ادمهای خوابش میگرده

واینکه خیلی دوست داره همکاری کنه وهمش میگه بیزار من کمک بوکونم

هواسشم خیلی جمعه هیچی رو نمیتونی ازش قایم کنی یا یواشکی بخوری سیم ثانیه مچت ومیگیره میگه چی بود چی خوردی  چی کار کردی

وقت تی وی دیدنم که به ندرت اتفاق میفته هی هر 5 ثانیه میگه توضیح بده چی گفت چیکار کرد..چی گفت ..

حس تخیلشم خیلی قویه ...مامان من تو جنگلم...کمک کمک...بابا دایم شنا میکنم بیا ببین درسته ها غلطه ها پس اینجور ها

مامان یکی اونجاست جای یچال اب میخاد..یکی مونده خونه میخام بازی بوکونم

به یخچال میگه یچال .......به اشپزخونه میگه آشوبه به یلاستیک فریزر میگه پی یاستیک

کلی وسایل میاره ومیگه بگو این چیسته خواه ومن یکی یکی میگم وبعد میگه افرین حالا این چیه خوب ها

به نور خورشید که میخوره توصورتش میگه: مامان بارون افتاب ریخته روم

کتابا وجزوات باباش ودرست میگیره دستش وازروش چرت میخونه

تبلیغات خوردنی توی تی وی ویا تبلیغات یخچال وکه میبینه میگه وای مامان خیاکی(خوراکی)اینقدر اینقدر دوست دالم

ادای من ودرمیاره ومیگه: وای دندونم اخ شده بیم اییینه بیبینم ودهنوش وباز میکنه و......وقتی غذا توگلوش میپره میگه :اب بخورم گیر کرده بره پایین

وای تو همین بیماری اخیرش به پیشنهاد بابام بادوم دادیمش تاشکمش بهتربشه واین بچه خورد بعد من دیدم از عصربیماریش هی میگه مامان درد .سینه درد بوکونه یا هی میگفت .گیر کرده اب بیخام ومن به دکترم گفتم وگفت نه گلوش چرکی نیست وخلاصه این بچه 3.4 روز دائم گریه میکرد سینم درد بوکونه ومن دیگه مستاصل بودم .یک روز باوجود اسهال بودنش به شدت قرمز شد وهی ببخشید زور میزد وگریه میکر د.وبله مادیدیم این بچه یک بادوم درختی بزرگ که خیسم خورده بود وحجیم شده بود درسته........ودر تمام این مدت این بادوم رو گلوش یاسینش بوده وهی گریه میکرد بعدش که عملیاتش تموم شد گفت مامان سینه خوب شد دردنیکنه وواقعا خداوند رحم کرد بهمون چون مطمئنم پزشکا درد سینش وبه مریضیش ربط میدادن وحتما نمیفهمیدن ماجرا چیه.

یک چیزی که این روزا من وقدری نگران کرده اینه که وقتی در مواجه با فردی قرار میگیره یا هیجانی میشه وقت صحبت کردن حرف اول کلمه رو به حالت لکنت چندبار میگه مثلا بببببخاری خریدیم اااااطاق گشنگه خوبه.....فقط در وقت هیجانی شدنش حرف وچندبار تکرار میکنه ولی در مواقع عادی معمولی صحبت میکنه.

فکر کنم داره پست طولانی میشه بقیه سخن رانی وپرانی علی جان ودرپست بعدی مینویسم.

 

پسندها (9)

نظرات (32)

Reza
2 آذر 93 8:41
خوبه حرف کم داشتی! من الان میخوام دو خط کامنت بزارم، کم میارم ماشالله شما که استاد شعر و ادبی، شکست نفسی نفرما دیگه نبینم از این حرفا بزنیا ! ایشالله مامان بزرگ شدنت رو ببینم خدا رو شکر که علی جون هم بهتر شده، گفتم هی دستش رو میذاشت رو سینش، بی دلیل نبود، تفلک چقد اذیت شد. خوش باشید.
مامان و باباي محمدباقر
2 آذر 93 9:28
در این صبح پاییزی..... آرزو دارم فاصله نباشد میان شما و تمام احساس های خوبتان شما باشید و ... عشق باشد و ... یک دنیا سلامتی ! و ... " امضای خدا پای تمام آرزوهایتان" ... صبح پاییزی شمابه خیرو شادی....... انشاالله هر چی خوبی از خدا میخواین بهتون بده ..... خصوصا آرامش...
مریم مامان دونه برفی
2 آذر 93 9:39
مامان علی جان قربونت شونصد صفحه نوشتی تازه یادت افتاده باید ادامه مطلب هم بذاری ؟؟
مریم مامان دونه برفی
2 آذر 93 9:41
راستش وقت نکردم ادامه مطلب رو بخونم ... ولی علی خیلی باحاله مثل امیرعلی که وقتی میبریمش دکتر وسایل پزشکیشو هم با خودش میبره و میخواد دکترو ویزیت کنه
مریم مامان دونه برفی
2 آذر 93 9:41
بقیه بعد از خوندن ادامه مطلب ....
مامان مهراد
2 آذر 93 10:33
خدا قوت..... به چشم های ما رحمت نمیاد یه رحمی به مچ دستت بکن. خسته نشدی اینقدر تایپ کردی؟
مامان مهری
2 آذر 93 10:36
زهرا جون امیدوارم ما رو هم از دوست های خوب خودت بدونی
مریم مامان آیدین
2 آذر 93 11:03
سلاااااام زهرا خانومی خوبی خانومی......نه خسته دوستم ماشالا علی جونی(قربون خودشیفتگیش)خییییلی شیرین زبونه هاااا برای مریض شدنش خیلی ناراحت شدم....اون دکتر اولی رو باید میزدی نابود میکردی.....چقدر بعضی از این جماعت پررو ان...پول خون باباشونو میگیرن و اعصاب هم ندارن....با اون تشخیص مزخرفش اصلا برای چی اون دارو هارو به علی دادی البته خیلی بد شانسی هم آوردی تو همچین تغطیلاتی طفلی مریض شده این مردم دست به سینه خنده هم که داستانی ان.....یه چیزی بهشون میگفتی.....من چند بار برام پیش اومده وسط بهانه گیری آیدین تو خیابون یکی با خنده آگهی تبلیغی میده دستم !!یا میگه بفرمایید رستوران فلان طبقه بالا در خدومت شماست!!!یا میاد میپرسه آآآآخی چند سالشه!!!آی دوست دارم همشونو محو کنم... یعنی من عاااااشق نگارشتم.....بعضی جاهاشو چند بار خوندم که بفهمم چی میگی قربون پسرک شیرینت....آیدین هم تو رنگ ها تو سن علی بود الکی میپروند اما الان دقیق تر شده....اعداد رو هم بدون اینکه بهش بفهمونی آموزشه باهاش کار کن ما پله های خونه رو از بچگی آیدین پایین اومدنی میشمردیم و بی آموزش تا 10 بلده....حالا داریم تا 20 کارو میکنیم راستس خدارو شکر اون بادوم دردسر ساز نشد وگرنه با این دکتر ها چه شود!!! ببوس علی نااااااااااااااااز و شیرین زبونمو
مامان مهراد
2 آذر 93 11:50
اله بمیرم علی جون با اون بادوم چه کرده بچگی........... خدا رو شکر که به خیر گذشت. درمورد لکنت علی جون هم بنظرم نگران نباش انشاله که چیزی نیست و مقطعیه و زود برطرف میشه. در ضمن در مورد قسمت شهرت هم بدجوری تو فکر بردی منو ... کم کم داشت گریه ام درمیومد... به نظر من وقتی مادر شدی باید برای زنده بودن بجنگی و تمام سعی و تلاشت رو بکنی تا سالم بمونی تا سایه ات بالا سر پسرت باشه. پس حسابی مراقب خودت باش.
مریم مامان دونه برفی
3 آذر 93 10:08
سلام ما اومدیم خدا رو شکر که حال علی عزیزم بهتر شد امیرعلی هم یه مدت بعد از عاشورا خیلی مریض شد و بشدت اذیت می کردو همش به من می چسبید . خیلی هم عصبی شده بود احتمالا این ویروسه این مدلیه
مریم مامان دونه برفی
3 آذر 93 10:13
زهرای خوبم این حرفها چیه عزیزم بخاطر عشق به علی و همسرت هم که شده توروخدا دیگه از این حرفها نزن چون مرگ و زندگی دست خداست بعد از اون هم هرچی که خدا مقدر کنه همون میشه شهرت هم تا یه زمانی خوبه وقتی من نباشم و بچه بی مادر بزرگ بشه چه فرقی میکنه یه ملت برام گریه کنن یا نکنن . من هم مدتیه که وقتی از سرکار میخوام برم خونه احساس ترس بهم دست میده و همش احساس میکنم الان تصادف میکنم و می میرم . راستش تو اون لحظات فقط و فقط به امیرعلی فکر میکنم که الان منتظرمه و چهره خوشگل و شادشو بعد از اینکه منو میبینه تجسم میکنم و اینکه بعد از من چیکار میکنه..گریه ام میگیره .. بخاطرهمین سعی میکنم این فکرها رو از خودم دور کنم و به فکر خوشحال کردن گل وجودم باشم. تو هم به چیزهای خوب خوب فکرکن
مریم مامان دونه برفی
3 آذر 93 10:19
وای با خوندن افاضات علی یاد افاضات امیرعلی افتادم که از پست اخرش جا مونده برم اینهارو هم اضافه کنم. خدارو شکرکه اون بادوم خودش اومد بیرون وگرنه ... راستش بچه خواهرم هم کوچیک که بود پسته گیر کرده بود . و مثل علی دکترا نتونسن تشخیص بدن گفتن یه مشکلیه که حتما باید عمل باز بشه ..کلی دردسرو گرفتاری تا روز عمل و دقیقه نود بابام رسید و گفت حق ندارین بچه رو زیر تیغ جراحی بدین این بود که منصرف شدن و برگشتن خونه چند روز بعد یه پسته عفونی بد بود با یه سرفه از دهان بچه اومد بیرون و شکر خدا بخیر گذشت... امان از این دکترهای مثلا متخصص خوش اخلاق
مریم مامان دونه برفی
3 آذر 93 12:47
خصوصی داری عزیزم.
الهام مامان علیرضا
3 آذر 93 16:05
خدا بد نده زهراجوناحساست و درک می کنم خیلی سخته علیرضا هم سال قبل و سال قبل ترش این ویروس و گرفت و حسابی درمونده بودیم تا دو هفته خیلی با نمک نوشتی!کلی خندیدم
الهام مامان علیرضا
3 آذر 93 16:07
در مورد دوستان وبلاگی واقعا حق با شماست! و آدم محبت و لطف دوستانش رو از پسِ همین صفحه کلید و مانیتور با تمام وجودش حس می کنه و البته حسادت آدم ها رو و رقابتشون و نظر گذاشتن هاشون برای رفع تکلیف
الهام مامان علیرضا
3 آذر 93 16:09
نبینم حرف مرگ و میر می زنی زهرا جون البته که خودم هم گاهی به این مسائل فکر میکنم نمی دونم! کاش آدم ها تو دوران زندگی شون با هم مهربونتر باشند ایشالا که سال های سال سایه ات روی سر علی باشه راستی چشمت بابت داداش و خواهرت روشن
الهام مامان علیرضا
3 آذر 93 16:10
اضافات علی نگو، بگو نمک های علی خیلی خوشم اومد از حاضر جوابی ها و لج بازی های زیباش کلا ریتم صحبتش کپی برابر اصل نوشته های خودته
مامان و باباي محمدباقر
3 آذر 93 17:05
ممنونم دوست گلم به ما سرزدی... باافتخار لینک شدید... ان شا الله که دوستای خوبی برا هم باشیم...
ارام
3 آذر 93 23:39
احتمالا مطب دکتر غریب نبودین؟ شکلات هاش بدجور به بچه ها مزه میده... خداروشکر حالش بهتر شده....عاشق زبون تند و تیز عین این
الهه مامان سلما
4 آذر 93 1:27
زهراجون خواهر بیا بمالم این کت و کولتو...خسته نباشی . من موندم علی جونم چقد مهربونه چقد میزاره تو بتایپی دختر... عل جونم خاله ویروسای پدرسوخته چرا ول کنت نیستن.. هرچند که این روزا انگار باباها میرن مهد کودک..وقتی برمیگردن با کوله باری از پیروس میان خونه.. قربون اون زبون شیرینت برم خدا حفظت کنه و همیشه سلامت باشی..
ارام
4 آذر 93 9:25
البته منظورم رغيب بود نمي دونم چرا غريب ثبت شده
مامان فهیمه
5 آذر 93 16:21
اول از همه بگم ماشششششششششششالا زهرا جون دست به قلمتم خوبه هااااااامیگم من تا اونجاییکه علی جونمو بردی پیش متخصصو دارو هارو خورد و به کم رفن رو بهبودی خوندم بقیش علی از خواب بیادر شد دیگه نتونسم تا اینجا نظر میزارم ولی دوباره میامااااااوااااای متنفرم از هر چی مریضیه اسهال و استفراغه.علی من م کوچیکتر که بود یه دو بار گرفت خیییییلی بد بود درکت میکنم ایشالا هیچ بچه ای به این دو ویروس لعنتی دچار نشه آمییییییین
نسرین
5 آذر 93 22:35
سلام عزیزم.والا طبق تجارب مادرانه خودم وقتی یه مادراحساس میکنه بچش داغه تبداره یاداره تب میکنه. اینه که فکر کنم باید منتظر یه بیماری دیگه باشی متاسفانه. اما از نظر علمی باید به دمای زیر بغل نیم درجه اضافه کنی و اگه بیشتر از 38 شد تب داره . البتهبعضی ها هم بالاتراز37 و نیم رو تب میدونن اما کلاتب بالاتراز 38 درجه نیازداره به رسیدگی که هم علتش مشخص بشه هم کنترل بشه که خوب این روزا یهویروساسهالو استفراغ رو کاره و یه بیماری ویروسی مثل سرماخوردگی .امیدوارم اسهالو استفراغ نباشه و فقط همون سرما خوردگی باشه.شماهم سعی کن فقط تبش اگر بیشتر از38درجه شد بااستامینوفن ( یا شربت یاشیاف ) پایین بیاری. اگر بعدازدو روز خوب نشد یا علامت دیگه ای پیداکرد دیگه ببرش دکتر. دندون درآوردن هم به خودیخود تب نداره اماچون بچه ها موقع دندون درآوردن دستشون تو دهنشونه احتمال اینکه هر میکروبی وارد بدنشون بشه که تب هم از عواقبشه. امیدوارم که اصلا اشتباه کرده باشی و تب نباشه چون خودمم یه هفته اس پسرم درگیرشه و خودم هم ازش گرفتم و دیروز واقعا به حال مرگ افتاده بودم تو رختخواب! میدونم چقدر سخته آدم بچه اش مریض باشه.
مامان باران
6 آذر 93 23:10
چه پسرنازی.خداحفظتون کنه.چه مامان خوش ذوقی که با حوصله برای پسرش مینویسه.وقت داشتید به وبلاگ ما هم سربزنین.آپدیت شده.در اوج کمبود وقت. ....!
مامان فهیمه
8 آذر 93 17:47
وااااااای زهرا جون نظر قبلیمو خوندم کلی از کلمه هارو اشتباه نوشتم آخی علی جونم چجوری اون بادوم گیر کرده بوده تو گلوت طفلی چقد اذیت شده عزیزم. زهرا جون حالمو گرفتی با اون حرفایی که نوشته بودی از مرگ و میر آخه دختر فکره دیگه ای نداری میشینی به این چیزا فک میکنیانقدر فکرت آزاده از دست بچه که وقت میکنی به این چیزای آزار دهنده فک کنییییییی.واقعا که هر چند بعد از خوندنشون کلی من و و هم بردی تو فکر تا کلی راجع بهش فک میکردم ولی خواهشا دیگه تکرار نشه خوبه آدم به یاد مرگ باشه ولی ناخوشاینده دیگههههههه. عزیزم مثل همیشه کلی کیف کردم از حرف زدناش نه علی ما خیلی جمله نمیگه حرفای علی شما رو که میخونم ذوق مرگ میشم.
مامان فهیمه
8 آذر 93 17:51
خصوصی خصوصی خصوصی
مامان مرضیه
8 آذر 93 21:13
سلام دوستم خوبی؟ ببخشید کم لطفی از ما بوده. شما به ما سر میزنید ولی ما نه. این دفعه دیگه میام. ببخشید. بوس برای سید علی جون
مامان فهیمه
9 آذر 93 9:15
خصوصی زهرا جون
الهه مامان سلما
9 آذر 93 18:45
ا سید علی جان خاله جون..حال مامی خوبه...جای ما ببوسیدش کلهم محوشدی اجی..کجا بیدی نبیدی!!!
مامان مرضیه
12 آذر 93 19:18
منم رمز میخوام خانومی
الهام مامان علیرضا
14 آذر 93 20:39
زهرا جانممتاسفانه اطلاعات ندارم من مایکروفر دارم و با خوندن دست و پا شکستۀ دفترچۀراهنماش طرز کارش برای غذاهای مختلف و یاد گرفتم. حتی مایکروفرهای یک مارک هم که حجم متفاوتی دارند طرز کارشون متفاوته. می تونی تو گوگل سرچ کنی و مارک دستگاهت و بزنی شاید دفترچۀ فارسیش موجود باشه.یا خودت وقت بذاری دفترچه شو بخونی مخصوصا که مشکل زبان هم نداری. و این بهترین راهه. می تونی از فروشنده هم بپرسی ولی خوندن دفترچۀراهنما از همه بهتره مبارکت باشه عزیزم حالا دیگه مدت ها با اون جدید و شیرینی های خوشمزه سرکار هستی باید شال و کلاه کنم بیام ولایت تون شیرینی و کیک خوشمزه بخورم
فایضه مامانه عسل
30 آذر 93 21:22
سلام خوبین ؟ مامان علی جان به رای شما برای جشنواره نی نی وبلاگ نیاز دارم .... عکس کاردستی دخترم توی وبم هست برای رای دادن بهش.... لطفا و خواهشا عدد 4 رو به شماره 1000891010 اس کنین تا شانسمون برای برنده شدن بیشتر شه ممنون....