هفته نحس
هفته قبل فوق العاده هفته خفنی بود برای مادرجانمان
ما. که ید طولایی در دق دادن مامانمان داریم
پس ازآنکه اوایل هفته پیش سه روز تب داشتیم وحالمان نزار بود قدری روز سه شنبه و چهارشنبه بهتر شدیم ومامان جانمان که خانه اش عین بازار شام بود تصمیم گرفتن یک حال اساسی به خانه زندگیمان بدهند.
ماهم اساسا در کارهای منزل بسیار کمک حالیم، این را از بابایمان ارث بردیم،پابه پای مامان کارکرده عرق ریختیم اما حاضرنبودیم بعداز دوساعت کارسخت جاروبرقی خاموش شود آمدیم پای مامان جانمان راچسبیدیم که نخاموشان،که مامانمان دید بوهای بدی از ما می آید ودریک حرکت انتحاری پوشک ماراتعویض کرد ورفت که دستهایش رابشوید ،که ناگهان صدای افتادن آینه راشنید خشکش زد وما احساس کردیم قلبش افتاد درون پاچه اش!ودید ما آینه را با میز بلند وسنگینش انداختیم رو خودمان وخیره خیره نگاه میکنیم عین برق باهمان بدن بی روح وقلبش مارابغل کرد وحالا دستهایش میلرزد وتند تند ماچمان میکند وما درجواب میگفتیم،هوم هوم،یعنی چه شده است!
مامانمان یخ کرد و هی خداروشکر کرد واقعا کار خداوند گار بود که آینه روی ما خرد خاکشیز نشد و آن میز سنگین...........
حالا ولش حوصله خاطرات تلخ نداریم،مامانمان هنوز هم روزی صدبار برای این معجزه خداراشکر میکند
ماکه حسابی شیطنت میکنیم واز مبل کمک گرفته روی اوپن میرویم ومشعوف. میشویم امانمیدانیم چرا مامانمان دندانهایش را روی هم میفشارد وجیغ قرمز میکشد!
حالا از آن روز فوق نحس هنوز نصفش هم نگذشته بود که رفتیم با تیتراژ فیلم هماهنگ شویم شعر بخانیم سرمان را تکان دادیم ناغافل خورد به سنگ اوپن وجیغمان رفت هوا وخیلی حالمان بد شود باز مامانمان لرزید و مارا درآغوش کشید اما دیگر نای سرپا ایستادن نداشت،بازهم به خیر گذشت
شب که بابایمان امد ،مامان گفت تورابه خدا بگذارید حمام بروم چند روز است این بچه نق نقو نگذاشته وبالاخره موفق شد اما
در ادامه گفت ای کاش نرفته بودم،داشت سرش راسشوارمیکشید ماهم بااشتیاق دست زیر چانه زدیم نگاهش میکردیم یکهو دست کوچولویمان خسته شدوخلاص شد وما باصورت رفتیم تو لبه تیز تخت ودیگر نفهمیدیم هیچ
دنیا روی سر ما ومامانمان خراب شد
مامان گمان کرد غش کردیم اما ما فقط خیلی دردمان آمده بود شدیدا وداشتیم میگریستیم،شدیدا
یکم می می خوردیم ومامانمان صدقه در کرد و قربان صدقه مان شد وساعت 12خوابیدیم بالاخره
،حالا صبح بیدارشدیم دیدیم مامانمان گریه میکند فکر کردیم کسی اذیتش کرده قصد کردیم برویم ادبش کنیم که گفت نه بابا به حال صورت داغان شده مامیگرید
بعدش مادرجانمان با خاله نانا آمدن ومامان رفت آرایشگاه وماحسابی سه تایی بازی کردیم اما آخر سرش بهانه مامی میگرفتیم وهرچه به مامیدادن میگفتیم نه می می. مامان
مامانمان بس دلش سوخته بود وبه بهانه19ماهگی چند عدد کتاب شعر وعروسک وارگ برایمان خریده بود ولی ماکه اساسا بد سلیقه ایم نیم نگاهی هم نینداختیم حتی!مشغول بازی با کارتنهایشان شدیم
و القصه -صبح مادرجان وپدرجان دیدن بدبختانه اگزمای پوستمان برگشته بعد از 5ماه ودوطرف گونه مبارک به شدت قرمز وملتهب شده!پماد هیدروکورتیزون هم افاقه ننمود وپدرجان به هر در زد از داروخانه ای پماد ساختنی تهیه نماید موفق نشد وپوست ما لحظه به لحظه بدتر ومامانمان غصه دار تر میشد
داروخانه چیان کاری بدین کارها نداشته ونسخه پزشک میخاستندی!
اما از آآنجا که دکتر بنده جهت ادامه تحصیل رفتندی! باباجان پیش دکتر دیگری رفتندی البته مامانمان که مارانبرد مطب و ما خیلی مشعوفیم چراکه ازنظر مامان ما مطب دکترها منبع ویروس ها هستندوازقضا جناب دکتر ،گفته کردن پماد دست ساز بدردنمیخورد تیرمامانمان به سنگ خورد وباتمام اصرار پدرجان فقط برایمان نرم کننده نوشتندی !ماهم بس که خارش داریم وپوست نازنینمان افتضاح شده است با کمال میل نزد مادر میرویم واو برایمان پماد میگذارد که هنوز افاقه نکرده است ومامان، بابایمان دپرسند،و شاید مارا پیش دکتر دیگری ببرند بدبختانه
مانده اند این اگزما چرا برگشته!ماکه تغییری در رژیم غذایی نداشته ایم آخر
روز شنبه هم بابا بزرگی به مامان زنگید وگفتند که یک عدد ماشین با همان قیمت متبوع ما پیدا کرده با با یمان زودی بروند تا نپریده!اما از آنجا که همکارانشان رفتند دوره آموزشی وسرش شلوغ است تا 7شعبه بود ولی از آنجا که بخت یار بود ما بعد از یکسال تصمیم والدینمان برای خرید ماشین -مردم ما ماشین خریدیم!
دست بابای مامانمان درد نکند!البته